Tuesday, December 14, 2010

Dice

هر شب که می خوابم به خودم می گم نکنه فردا صبح پدرم یا مادرم دیگه از خواب پا نشن.
چه حس جانکاهیه. از مضرات بچه ی آخر بودن و مستقل نبودنه.
شبا تا صبح بیدارم. ساعت 6 صبح دیگه پدر و مادرم بیدارن. امروز 6.30 شد و هیچکدوم بلند نشدن. فقط تو ذهنم داشتم تمرین می کردم وقتی به اورژانس زنگ می زنم چی باید بگم. داشتم فکر می کردم یجوری حرف نزنم که فکر کنن من کشتمشون! از بچگی هرچی خراب می شد یا می شکست اولین مظنون من بودم به خاطر همین این حس مجرم بودن توی وجودم حک شده؛ بارها هم تلاش کردم از بین ببرمش ولی نشده.
آخه پدر عزیز, مادر گرامی؛ سر پیری مجبور بودین جنایت کنید؟

پدر آن شب اگر خوش خلوتی پیدا نمی کردی
تو ای مادر اگر شوخ چشمی ها نمی کردی
تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمی کردی
کنون من هم به دنیا بی نشان بودم
پدر آن شب جنایت کرده ای شاید نمی دانی
به دنیایم هدایت کرده ای شاید نمی دانی
«فروغ»

No comments:

Post a Comment